یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
سخنی دل انگیز و مهمل است به نظر میرسه که هیچوقت نمیشه تا نهایت و غایت توان خود، تلاش کرد. غریزه بقا در ما همیشه چیزی حدود5درصد انرژی را برای شرایط سختتر ذخیره میکند تا بتوانیم جان به در ببریم؛ پس میتوان گفت که خودآگاه نمیتوان همه تلاش خود را صرف کاری کرد حتی اگر آن کار رسیدن به معشوق باشد. اما این شاید زیرکی و رندی ماست که همیشه از بخشش خودآگاه جان برای معشوق، قصه سرایی میکنیم تا توجه و ترحم او را جلب کنیم.
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
سخنی دل انگیز و مهمل است به نظر میرسه که هیچوقت نمیشه تا نهایت و غایت توان خود، تلاش کرد. غریزه بقا در ما همیشه چیزی حدود5درصد انرژی را برای شرایط سختتر ذخیره میکند تا بتوانیم جان به در ببریم؛ پس میتوان گفت که خودآگاه نمیتوان همه تلاش خود را صرف کاری کرد حتی اگر آن کار رسیدن به معشوق باشد. اما این شاید زیرکی و رندی ماست که همیشه از بخشش خودآگاه جان برای معشوق، قصه سرایی میکنیم تا توجه و ترحم او را جلب کنیم.
- اینکه معلوم نیست که چی میشه و چی پیش میاد، هیجان انگیز نیست؟
+ ببین هیجان انگیز هست ولی خب اعصاب خورد کن هم هست.
-چرا؟
+چون نمیدونم قراره پست تر بشم یا بالاتر برم. من میترسم. من از پست شدن میترسم. اینکه هیچ برگ برنده ای نداشته باشم، اعصاب خورد کنه.
- خب دقیقا همینجاست هیجانش. تو درست وسط یه ماجراجویی بزرگی
در هر لحظه تصمیم گیری فقط یه سوال وجود داره که میتونه منو به نتیجه برسونه و اون اینه که:
حاضری این کار را انجام بدی و به ازای اون هیچی گیرت نیاد. نه پول نه موقعیت اجتماعی نه تشویق. هیچی.
اگه جواب آره است پس دیگه تردیدی وجود نداره.
عجله مثل یک پیچک از ریشه تا برگم را فرا گرفته. عجله برای رفتن، عجله برای رسیدن، عجله برای ماندن، عجله برای غرق شدن، عجله برای نجات یافتن. انگار که همه افعالم را یک دور در تشت عجله شسته باشم و چلانده باشم و حالا یک فعلِ عجله ای شدهی چروک را گرفته باشم دستم و انتظار معجزه داشته باشم.
عجله آفتی است که بر مهسا زده!
وقتی غذا میپزی، اینکه بسوزه و چیزی نباشه که بخوری یه درده ،اینکه اون قابلمه را چجوری تمیز کنی یه اقیانوس درده.
حالا شما ببین وقتی میگه انسان را در رنج افریدیم، یعنی تا تهش همین بساطه.
پ.ن: مبارکه بلد، شریفه 4
پ.ن2: چی شد وبلاگ آیه ها» دیگه به روز نشد؟ :(
- اگر که خیلی ادم شلوغی در دورهمی های خانوادگی نیستید، حتما قبل از اینکه به دستشویی بروید به یکی از نزدیکان اطلاع دهید که در حال رفتن به دستشویی و کدام دستشویی هستید.
- اگر در دستشویی گیر افتادید و اگر مهمانی شلوغ است و عمرا کسی صدای شمارا بشنود، سعی کنید انرژی تان را ذخیره کنید و فقط در فواصل زمانی مشخص به درخواست کمک بپردازید چون هیچ معلوم نیست که تا چه زمانی آن تو گیر افتاده اید .
بنده نیمی از مهمانی دیشب را در دستشویی گیر افتاده بودم و کسی متوجه عدم حضورم در جمع نشده بود و خدایش خیر دهد آن نفری را که به طور شانسی در حال عبور از پارکینگ بود.
شلغم های عینکی
گوساله های وحشی
باقالی های پرنده
بوق دوست سگی
رایرا+1
تو بالا و پایین کردن نوشتههای notes گوشیم، اولش که اینو دیدم نتونستم بفهمم مربوط به چی و کجاست. تاریخش را که دیدم فهمیدم مربوط به یکی از کارسوق های مدرسه است. اسم بعضی از گروههای بچه ها بود. اون روز کلی چشم هام برق میزد از شور و نشاط و هیاهوی مدرسه. با همه دوندگی ها و خستگی ها، من و مطهره سرمون درد میکرد که برای مدرسه کارسوق بذاریم. سرمون درد میکرد که بریم وکلی تناقض بندازیم تو مغز بچه ها. یه جورایی انگار ادای دین میکردیم به همه اون آدم های که تو دبیرستان اومدن و تضاد انداختن تو مغزمون و ازمون خواستن که چارچوب هامونو بشکنیم.
دلم رفت برای اینکه دوباره بتونم کلاس برم. که دوباره بشم اون معلمی که میگه این کتاب های ریاضی مدرسه را بندازین بازیافت و بعد بشینم براشون حل مسئله بگم. تو یه دنیای موازی من یه معلم ام از اون معلم هایی که همیشه محرم رازهای بچه هان، ته دلشون همیشه یه غمی هست، رابطه شون با مدیر خوبه ولی با معاون نه، بقیه معلم ها سعی میکنن زیرآب بزنند ولی مدیر هیچوقت اعتمادشو نمیگیره ازشون، از اون معلم هایی که یه حرف هایی میزنن که کل کلاس یهو پچ پچ میشه و بچه ها ریز ریز میخندن. از اون معلم هایی که پرپرواز میشن برای همه بلند پروازی های بچه ها.
چقدر دلم میخواست فردا بعد زنگ دوم، خانم معلم صدام میزد و تو خلوت بم میگفت : مهسا چند وقته حواست پرته، عیبی هم نداره، ولی دختر نکنه غم بیاد گیر کنه تو دلت و دیگه نره. حواست هست چی میگم؟ و من گیج و گنگ دوباره برگردم نیمکت دوم و بشینم زل بزنم به تخته.
سیستم مدرسه همیشه معیوب و کشنده بوده. ما ها تلفات این سیستم هستیم و حالا فقط منتظریم دوباره بچه هامون را به این سیستم برگردونیم.
شناخت از خود بیشتر از اینکه خوشحال کننده باشه، ناراحت کنندس.
من وقتی تو موقعیت های پر از ابهام و خیلی جدید قرار میگیرم، دچار حمله اضطرابی panic attack میشم. ضربان قلبم بالا میره، عرق میکنم و اگر کسی ازم سوالی بپرسه، بی ربط ترین جواب ممکن را بش میدم و طرف مقابل شروع میکنه به خندیدن و من بیشتر عصبی میشم . مثل این میمونه که دارم از دامنه یه کوه پر از برف بالامیرم و هر قدمی که برمیدارم اوضاع سخت تر میشه و دقیقا در همین زمان صدای زوزه یه گرگ را از پشت سرم میشنوم.
من روز اول دانشگاه موقع ثبت نام چون تنها بودم و از هیچ چیز سر در نمی آوردم، داشتم دچار حمله میشدم که بالاخره یکی از بچههای مدرسه را دیدم.
من اون اولین باری که تنها رفتم ارایشگاه جدید از اضطراب تقریبا نمیتونستم حرف بزنم و الهام خانوم فکر میکرد من مشکل ذهنی دارم.
امروز که رفته بودم باشگاه جدید و هیشکی را نمیشناختم به تموم سوال های مربی، چرت و پرت جواب دادم.
من تقریبا نزدیک دو سال هست که میدونم یه چیزی تو مایه های اختلال اضطراب اجتماعی تحت کنترل دارم. برای درمانش مدام باید سعی کنم خودم را تو موقعیت های جدید بدون آدم های آشنا قرار بدم. مثل تمدید دفترچه بیمه که باید برم اون ساختمون شلوغ دم عباس آباد. کاری که بابا تو نیم ساعت انجام میدن را من در 3ساعت و45 دقیقه انجام میدم.
همه چی دقیقا همین نقطه است که ناراحت کننده میشه، که تموم کارهایی که برای من جانکاه و بسیار سخته، برای بقیه خیلی خیلی ساده و پیش پا افتاده است.
موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
نه من شاید هیچوقت موج نبودم؛ هیچوقت با تمایل قلبی خروش نمیکردم و سر به سنگ نمیزدم. من شاید یه جلبک دریایی باشم که بنابر یک سری اتفاقاتِ اتفاقی کنار یه ساحل ناارام و پر از موج وخروش قرار گرفتم. من تمام عمر با موج ها خروشیدم و سر به سنگ زدم. حالا اما خبری از هیچ موجی نیست، من موندم و من. اوایل همه چی ایدهآل بود. قهوه ، موزیک ،مطالعه ، فیلم. نه خبری از امتحان بود و نه تکلیف و نه ددلاین و نه هیچ چیز دیگه ای. این اولین بار بود که این موقع از سال من صبح ها لازم نبود 8صبح سر کلاس باشم. در واقع این اولین بهمن از عمرم بود که لازم نبود سر هیچ کلاسی حاضر بشم و تکلیفی تحویل بدم. همه چی خوب بود تا ملال رشد کرد و سایه انداخت رو همه چی. دیگه نه موزیک نه کتاب مثل قبل میچسبید. هیچ چیز دیگه طعم خودش را نداشت. انگار که من با اُور دُز کردن تو همه چی، طعم همه چی را از بین برده بودم. تمام گیرنده های من اشباع شده بود. من فهمیدم که درسته که من موج نیستم ولی جلبکی هستم که با موجها بزرگ شدم و بالاخره باید قبول کنم که موجها قبیله من هستند و من بدون قبیلهام هیچی نیستم. آره، من باید یه روزی اینو متوجه میشدم که دیگه هیچوقت نباید قبیلهام را رها کنم.
تاحالا کویر رفتی؟
یه تیکهای حتما برات پیش اومده که نشسته باشی دست هاتو تا مچ یا بیشتر داخل تل شنی فرو کرده باشی، همون لحظه با خودت میگی: دستمو که مشت کنم و بیارم بالا میتونم همه دونهها را داخل دستم نگهدارم و اونوقت من فرمانروای شنهای داخل مشتم هستم.
درست همون لحظه مشتت را بالا میاری و با چشمات میبینی که تموم دونه دونه شن های تحت فرمانروایی از دستت سُر خوردند و افتادند.
و تو دوباره و دوباره فریب میخوری و دستهات را پر از شن میکنی و بالا میاری و خالی میشن.
این همون حسی که من به زمان دارم. تموم لحظه لحظه از زمان اندک من دارن از تو مشتم سر میخورند و من فقط تماشا میکنم.
اوج لذتی که تجربه میکنم اینه که وقتی همه دارن نهال تازه جون گرفته باغچهام را تشویق میکنند؛ من سمعک هر دوگوشم را درمیارم، جهان در سکوت فرو میره و من زیر لب میگم تازه خبر ندارین که چه دونه هایی توی اون گلدون کنار دیوار کاشتهام. قصه همیشه همین بوده، همه فقط اون چیزی که هست را میبینند، کسی اون چیزی که قراره باشه را نمیبینه، فقط خودتی و خودت که میدونه چه دونههایی کاشته و قراره چه جنگلی رغم بزنه!
برپا کن آتشی را
تا برسوزی غم باقی را
دنیا افسانه باشد
منت بر سر بخوان ساقی را
خلقی ترسان از عریانی از بیرنگی از بی نانی
خلقی خواب و مستی گوید که هیچ و هیچ و هیچ
هر سو شیخ و هر سو عابد خلقی ترسا خلقی موبد
خلقی خواب و مستی گوید که هیچ و هیچ و هیچ
ترانه سرا : احسان حائری
شما فکرکن یه آدمی مثل الکساندر مک کویین یه روز صبح از خواب پا میشه با اون حجم از خلاقیت با خودش فکر میکنه که من دیگه چیزی ندارم به این دنیا عرضه کنم و ماجرا را تموم میکنه. میخوام بگم افکار و ذهن انسان واقعا چیز عجیبیه!
برای اینکه خوب به نظر بیای لازم نیست منو خراب کنی.
این یه قانون ساده را من از دوازده سالگی نتونستم به خواهرم یاد بدم و حالا اون 27سالشه و من دیگه امیدی ندارم که بتونم اینو بش یاد بدم.
پیرزن کهنسالی خواهم شد و هنوز صبح ها با صدای چغلی م به مادرم بیدار خواهم شد.
من و مامان تفریحات دونفره جالبی داریم. یک مسابقه ورزشی پیدا میکنیم و بدون هیچ اطلاعات تخصصی درباره اون رشته در مورد تک تک جزییات اون مسابقه اظهار نظر میکنیم.
وقتایی که المپیک شروع میشه، بهشت ماست. از شیرجه گرفته تا ژیمناستیک، شمشیر بازی و جودو ساعتها مسابقه ورزشی میبینیم و درباره نقاط ضعف و قوت هر شرکت کننده بحث میکنیم.
یک مدت اصلا خوراکمان کشتی کج های آزاد بود، از آنها که تا سرحد مرگ دو نفر یکدیگر را در رینگ میزنند.
مادر تربیت بدنی و روانشناسی خوانده، معلم ورزش و مشاور و معاون مدرسه بوده، ترکیبی است از رنج و امیدواری توامان.
خیلی وقته که دیگه باهم مسابقه ندیدیم. خیلی وقته.
تصور اینکه چند وقت دیگه بیام بگم این روزهایی که سگی گذروندم و به فارسی سخت خودم را از وسط به دو نیم تقسیم کردم، ارزشش را داشت؛ مضحکه، واقعا مضحکه.
آره خلاصه فراری جان، یه وقت هایی حتی ممکنه ارزشش را نداشته باشه ولی خب چاره چیه.
یعنی میخوام بگم حتی اگه ارزشش را نداشته باشه هم باید گذروند، همین.
فراری می فرماید
موضوع این نیست که تو نمیترسی از اینکه زمین بخوری و هزار تیکه بشی و شکست بخوری، موضوع اینجاست که تو میترسی خیلی هم میترسی ولی بالاخره انجامش میدی؛ چون تو قویتر از ترسهات هستی؛ چون تو خالق ترسی و اگرچه خالق بر مخلوق عشق میورزد ولی خالق بر مخلوق برتری ذاتی دارد.
کبریت زدم، تو برای این روشنی محدود گریستی»
همینه، تهش همینه، زورمون را میزنیم شاید بشه اصطکاک بین گوگرد سر چوب کبریت و جعبه کبریت به حد کافی برسه و بشه که یه روشنی کوچک تو دل تاریکی درست کنی، که بشه امیدت برای روشن و درخشان شدن همه جا اما نمیشه چوب کبریت تموم میشه و دوباره و دوباره و دوباره.
یه روزی یا نور همه جا را میگیره یا کبریتهات تموم میشه.
این جمله معروفه هست که میگه:
Good things take time
به نظرم این چرته! واقعا چرته!
چرا؟
چون عمق مطلب را بیان نکرده.
چیزهای خوب، جونت را بالا میارن تا اتفاق بیوفتن.
و حالا حدس بزن چی؟
اون چیزها حتی ممکنه خوب هم نباشن بلکه چیزهای معمولی و سادهای باشند ولی
بازم جونت را بالا میارن تا اتفاق بیوفتن.
-چنین گفت مهسا-
یه وقتایی دلم میخواد ناپدید بشم، هیشکی منو نبینه
هیشکی سراغم را نگیره
هیشکی نخواد که من باشم
من بمونم و یه سفیدی مطلق
بعد بشینیم یه گوشه به همه چی فکر کنم
فکر کنم که چرا از تو سیاهچاله نور بیرون نمیاد
چرا همستر بچه اش را میخوره
چرا پانداها یهو تصمیم گرفتن منقرض بشن
چرا دلفین ها انقدر شاد به نظر میان
به همه اینا فک کنم و هیشکی نیاد بپره وسط این اقیانوس از همهمه و بخواد در مورد مسائل مهم زندگی عشقی و کاریش حرف بزنه
هیشکی نیاد در مورد بی مهری هایی که دیده اَندَک ناله(!) کنه
هیشکی نیاد از تجربه مهیج ارائه مقاله اش بگه
میدونی به نظرم هرکسی باید بین گزینه عوضی بودن و فقط به خودت فکر کردن و گزینه مهربون بودن و گوش شنوا بودن، حداقل یه وقتایی اولی را انتخاب کنه و در موردش نخواد به کسی توضیح بده.
هیچ جا و هیچکس و هیچ چیز در هیچ کنج دنیا انتظارت را نمی کشد
تنها کرم ها برای هرچه سریعتر مردنت آرزو میکنند
تو در هر نفس تنهایی ، تنها زاده شدی و تنها خواهی مرد
پس بیا و تا آخرین نفس شجاعانه بجنگ
نه برای اینکه مرثیه ای شگفت برایت بخوانند یا تجسمی برنزین از تو بر سر میدان بگذارند
فقط برای اینکه تو شجاعانه جنگیدن را به خودت بدهکاری.
میدونی چه چیز ایمان برام قشنگه؟
اینکه تو میتونی هر لحظه از اون ترسی که ابراهیم برای قربانی کردن اسماعیل داشت، را حس کنی.
به نظر من ترس و شک ستون ایمانه. تو نمیتونی بدون ستون، کاخ بسازی!
اینکه انسان در اوج تمنا، نمیخواهد.» جادوییه.
اینکه حسین، زنده بودن را آلوده به پذیرش ظلم نمیخواد؛ همین برام شگفت انگیزه.
اینکه تمام قامت بایستی و بگی: ببینید قوانین من برای این بازی، قرار نیست به کسی آسیب برسونه، پس من اونجوری بازی میکنم که خودم میگم. دست از تحمیل قوانین خودتون به من بردارید.
بازی من، قانون من.
تاس را یه نفر دیگه میریزه ولی باور کن اگر یه بازیکن حرفهای ببازه، هیچوقت نمیگه تاس بد اومد. اون میدونه که خوب بازی کردن هیچ ربطی به تاس نداره.
و مگه همه چیز، چیزی جز یه بازی پیچیده است؟
میدونی چیه سباستین؟ مشکل من و تو اینه که خوشیهای کوچیک، کوچیک را skip میکنیم. من یه روزی رویا میبافتم که تو این نقطه ایستاده باشم، که لیسانس گرفته باشم، یه تیکه کاغذ داده باشن دستم و بگن تو الان یه مهندسی، تو قسم خوردی که این دنیا را جای بهتری برای زندگی کنی.
حالا اما یادم نمیاد برای این تیکه کاغذی که گرفتم دستم، خوشحالی کرده باشم. من تا خرخره تو لجن آروزی بعدی دارم دست و پا میزنم و دارم با خودم فکر میکنم من چندتا خوشی کوچیک دیگه را skip کردم؟
برای همین پا شدم و رفتم یه قاب خریدم که به معنای واقعی کلمه، مدرکم را قاب کنم بزنم به دیوار». نه برای اینکه احساس میکنم کار خاصی انجام دادم، من معمولی ترین دانشجوی لیسانس این مملکت بودم.
فقط برای اینکه من یه روزی با تمام وجود اینو میخواستم و حالا برام بیارزشترین کاغذ دنیاست.
+اگه همیشه اون چیزی که میخوام بیارزشترین چیز دنیا باشه، چی؟
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
برک: بزرگ شو و گلوی هیچکس را نبر.
گروهبان احساساتی/ از مجموعه داستان های سالینجر، منتشر شده از نشر افق با نام این ساندویچ مایونز ندارد»
میدونی، از جنگ حرف زدن آسون نیست. سالینجر اما همیشه عالی درباره جنگ حرف میزنه. اون نمیخواد از آدمهایی که مردن، اسطوره و ابرقهرمان بسازه، برعکس اون به تو میگه که: ما اونجا وسط اون همه بدبختی، ترسیده بودیم، خیلی هم ترسیده بودیم، ما بچه ننههایی بودیم که دلمون نمیخواست اونجا باشیم، ما به سادگی کشته میشدیم و تو دلت نمیخواد که به سادگی کشته بشی.
و من با هر سطری که از سالینجر میخونم فقط و فقط به این فکر میکنم که چرا جنگ تموم نمیشه؟ چرا هرروز داره آمار پناهجوهای سوری و فلسطینی بیشتر میشه؟
ما بچه ننههایی هستیم که نمیخوایم پناهجو باشیم. ما فقط میخوایم آزادانه روی هر جای این زمین زندگی کنیم و هیچکس حق این را نداره که به یه نفر دیگه بگه که کجا زندگی کنه و کجا زندگی نکنه!
این tea bag های چایی هست؛ ما خانوادگی به اینا میگیم :(( چای طنابی)) !
یعنی میخوام بگم ما خانوداگی درمورد خیلی چیزها، یه جور دیگه فکر میکنیم و قضیه اونجا پیچیده میشه که شما بخوای یه مشکل خیلی خیلی پیش پا افتاده و عام را در خانواده مطرح کنی و خانوادگی براش راه حلی پیدا کنید؛ دقیقا در همین نقطه اوضاع خیلی پیچیده میشه.
یعنی شما ممکنه مشکلت یه چیزی تو مایه های " جابجا کردن یه میز" باشه ولی درنهایت 4 نفری به یه راه حلی تو مایه های" ایجاد اختلاف ارتفاع در سطح فعلی با سطح نهایی مورد نظر به دلیل ایجاد اختلاف سطوح انرژی پتانسیل متفاوت در دو سطح و در نظر گرفتن شتاب نهایی میز در رسیدن به نقطه نهایی " برسید.
سوال اینجاست که خب چرا؟
وقتی با خودم فکر میکنم که یه زمانی من و خواهرم با آهنگ عمرا اگه لنگهام را پیدا کنی» شادمهر عقیلی، فاز میگرفتیم و هِد میزدیم و فکر میکردیم که خیلی باحالیم؛ دلم میخواد هیچوقت دیگه با خودم درباره گذشته فکر نکنم.
دختر، گذر زمان عجب چیز عجیبیه!
احساس میکنم در همه ابعاد زندگیم آفتابه، لگن هفت دست/ شام و ناهار هیچی» را به تجلی رسوندم.
حالا نه اینکه از این به بعد برنامه بخواد عوض بشه، نه، بذار تا تهش بریم ببینیم که چی میشه.
پ.ن: توقعت زیاده» نام آهنگی است از گروه ولشدگان که همچین بی ربط هم نیست به احوال.
پ.ن2: 10میلی گرم ریتالین برای 4 ساعت غرق شدن در مباحثی از macroeconomics
واریانس فکری بالا یعنی اینکه موزیک پلیرت را باز کنی، اپرای عروسکی دیدار شمس و مولانا اون قسمت که مغول ها حمله کردن به ایران را پلی کنی و بعد وقتی تموم شد با دست خودت بری cloudy now از بلک فیلد را پلی کنی.
شافل پلی نه هاااا با دست خودت از همایون شجریان بری استیون ویلسون.
سفرمان از مریان یکی از ییلاقات تالش شروع میشد و به دران یکی دیگر از ییلاقات تالش ختم میشد. سفر جالبی بود از این نظر که انتظار سرمای به این شدت را نداشتم، انتظار شب را تا صبح از ترس حمله گرگ بیدار ماندن و حواس خودمان را با منچ بازی کردن، پرت کردن نداشتم. انتظار آن دو قطره اشکی که شب در راه طی مسیر ریختم را نداشتم؛ اما هربار همیین غافلگیری ها برایم جذاب است و باعث میشود بیشتر و بیشتر به این سبک سفر کردن ادامه دهم. ساکت تر از قبل شده ام، در بحث های گروهی کمتر نظر میدهم و خیلی بحث نمیکنم و این خیلی خوب نیست باید بیشتر هم صحبت خوب پیدا کنم و تمرین صحبت کردنم را بیشتر کنم.
ادامه مطلب
دیشب را پای صحبت دوست نزدیکی بودم که داشت تمام زندگانی اش را میکرد دو چمدان تا برود. تا به حال این گونه غمگین ندیده بودمش. میگفت : مهسا کاش نمیرفتم، کاش می ماندم، اما نه خوب است که نمی مانم.
نه دلش به رفتن بود ونه دلش به ماندن. چه میتوانستم بگویم؟ هیچ. تا صبح فکر کردم که در این روزها چه به اوبگویم ؟ باز هم هیچ. احتمالا احوالاتمان تا یک ماه دیگر همین است؛ به یکدیگر نگاه کنیم، هیچ نگوییم و قلب هایمان مچاله شود.
" توی همه سالهای این قرن جدید، حتی بعد از انقلاب، دولت مرکزی و فرهنگ مرکزگرا چیزی بودهاند شبیه همان فرانسه و انگلیس و عثمانی. دعوا سر اختلاف مذهبی نیست، هیچ وقت هم نبوده. همهمان چه به برادری و وحدت اسلامی و امت واحده معتقد باشیم و چه به تساهل دینی مدرن، میدانیم که باید به چیزی که دیگران به آن باور دارند، احترام بگذاریم، اما به چیزی که دیگران هستند، به مدل زندگیشان، به تهلهجهای که تهرانی نیست، به لباسی که بلوجین و تیشرت نیست، به صورتی که آفتاب خورده و تئاتر نرفته و مترو سوار نشده هم بلدیم احترام بگذاریم؟ "
قسمتی از متن یاسین کیانی با نام <کوچه پشتی> در سایت انتظارات اطراف
لینک
ادامه مطلب
" توی همه سالهای این قرن جدید، حتی بعد از انقلاب، دولت مرکزی و فرهنگ مرکزگرا چیزی بودهاند شبیه همان فرانسه و انگلیس و عثمانی. دعوا سر اختلاف مذهبی نیست، هیچ وقت هم نبوده. همهمان چه به برادری و وحدت اسلامی و امت واحده معتقد باشیم و چه به تساهل دینی مدرن، میدانیم که باید به چیزی که دیگران به آن باور دارند، احترام بگذاریم، اما به چیزی که دیگران هستند، به مدل زندگیشان، به تهلهجهای که تهرانی نیست، به لباسی که بلوجین و تیشرت نیست، به صورتی که آفتاب خورده و تئاتر نرفته و مترو سوار نشده هم بلدیم احترام بگذاریم؟ "
قسمتی از متن یاسین کیانی با نام <کوچه پشتی> در سایت انتشارات اطراف
لینک
ادامه مطلب
این روزها که تورنمنت ویمبلدون 2019 به نیمه نهایی رسیده است، به طور اتفاقی در حال مطالعه کتاب " این هم مثالی دیگر، چهار جستار از حقایق زندگی رومزه/ نوشته دیوید فاستر والاس/ ترجمه بسیار خوب معین فرخی/ نشر اطراف " بودم. اخرین جستار این کتاب درباره موشکافی والاس از سبک بازی راجر فدرر است و بسیار زیاد روایت او دلنشین و جذاب است؛ خصوصا اگر صبح مقاله اش را بخوانی و عصر بازی فدرر را تماشا کنی.
کتاب شامل 4 جستار( همان essay) است؛ به ترتیب با عنوان های:
- آب این است
- یک نما ار خانه خانم تامپسون
- به لابستر نگاه کن
- فدرر: هم تن و هم نه
جایی در اواخر جستار چهارم که درباره فدرر است، والاس میگوید که : فدرر به طور همزمان هم موتزارت است و هم متالیکا. این جامع ترین تعریفی است که میتوان از بازی فدرر ارائه کرد. یک شکوه کلاسیک همراه با یک خروش مدرن!
فردا اما نیمه نهایی بین نادال و فدرر برگزار میشود. بازی جذابی خواهد بود. فینال هم به نظرم بین جکوویچ و فدرر حواهد بود. به هرحال در این چندروز فراغت، تماشای تنیس هم بد نیست. تا 5روز دیگر چه زاید باز.
اخر هفته جاری را قرار بود برویم دالامپر که نمیرویم.
22مرداد را قرار بود برویم یا حوض سلطان یا رصدخانه الاشت که نمیرویم.
24 مرداد را قرار است برویم سبلان که .
مثل گرگ نشسته ام که این اخری هم کنسل شود تا حمله ببرم و هر 3گروه را چون هویج رنده شان کنم.
پی نوشت: ظرف 12 روز خانه را کارتن پیچ کردیم، تمام وسایل را روی حیاط ریختیم، خانه را رنگ کردیم حتی سقف ها را، برق کشی یا سیستم برقی یا نمیدانم چیز برقی خانه را عوض کردیم، یک کمد به یکی از اتاق ها به طول اتاق نصب کردیم، وسایل را از حیاط به خانه اوردیم، کارتن ها را باز کردیم، در خانه ساکن شدیم.
مکالمه با اقای نقاش:
- اتاق را چه رنگ بزنم؟
+ زرررد
{یک قطره زرد به سطل سفید اضافه میکند و رنگ میزند}
+ آقاااا زرررررد
{یک قطره زرد به سطل سفید اضافه میکند و رنگ میزند}
+ آقااا شما تا حالا تاکسی سوار شدید؟ همون قدر زررررد
- :|||
این چنین شد که این اتاق به تاکسی تغییر نام داد.
19مرداد 98
ساعت18:16- اصفهان- ابتدای خیابان آمادگاه-روبروی هتل عباسی- کافه کندو
حرف زدیم و نشستیم و کیک خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از همه چیز و همه جا و نگرانی های کوچولو کوچولوی هر دومان از آنچه که پیش روی مان است. راه رفتیم و رفتیم و رفتیم دوباره باز گشتیم به همان نقطه اول و گریه کردیم بعد خندیدیم در اخرین لحظات بغلش کردم و رفت احتمالا تا 5 سال آینده که دوباره بتوانم بغلش کنم.
تمام شد.
تمام آن دو روزی که از ناراحتی این 2 خداحافظی قلبم مچاله میشد، تمام شد.
18مرداد 98
صبحانه را حلیم از نیکوصفت گرفتیم. نیکوصفت یادآور خیلی از خاطرات است. ظهر را 7نفری تا سر حد مرگ سالاد خوردیم. عصر را با دیدن آنابل 2 تا سر حد مرگ ترسیدیم و جیغ زدیم و خندیدیم. شب را چون مسیح و یارانش در شام اخر نشستیم، خندیدیم، پیتزا خوردیم و ادای تابلو شام اخر داوینچی را دراوردیم وعکس گرفتیم و 7 نفری در یک 206 نشستیم و شمال تا جنوب تهران را طی کردیم و خداحافظی کردیم و گریه کردیم و رفتیم.
گاهی با خودم فک میکنم من لیاقت همیچن آدم های خوبی در زندگیم را ندارم. آنها بیش از اندازه برای من خوب اند و من خیلی خیلی کوچک ام.
یادگار این جمع 7 نفره شده است یک تی شرت سفید به شعری از اینتراستلار که روی آن نقش بسته است:
.Do not go gentle into that good night; Rage, rage against the dying of the light
بعد از ملکه این دومین فیلمی است که از محمدعلی باشه اهنگر میدیدم. دوباره مثل ملکه شگفت زده شدم.
جنگ هیچ چیز صحیحی ندارد. تمام منطق و معقولیتی که میشناسیم در روندها و پروتکل های مربوط به هرچیز جنگ، فلج میشوند، کار نمی کنند. این همان نگاهی است که سالینجر نیز به جنگ داشت و حالا در این جغرافیا، اهنگر هم سعی در روایت همان نگاه دارد.
حقیقت؟ کدام حقیقت؟
خاک؟ کدام خاک؟
مصلحت؟ کدام مصلحت؟
گمنامی یک فیض است. پلاکت را دربیار، حقیقت را پیدا کن و چون سرو زیرآب در هیچ کجای این خاک ریشه نکن. بگذار هیچ چیز تو را پا بند این زمین نکند. بگذار بازی ادامه پیدا کند که (وَما هٰذِهِ الحَیاةُ الدُّنیا إِلّا لَهوٌ وَلَعِبٌ ۚ)
-عنکبوت64-
در قطار ساعت 15.47 متروی تهران
در ایستگاه میرزای شیرازی
کودکی 7 یا 8 ساله محتویات معده اش را بالا اورد و در کیسه ای نایلونی به جهانیان عرضه کرد.
و من تمام مدت در این فکر بودم که بهترین پاسخ برای این حجم از روزمرگی و نگاه ها و رفتارهای زامبی وار اطرافم، قطعا همین عمل است.
تا اطلاع ثانوی استفاده از مترو را برای خودم ممنوع کردم. مسیر خوابگاه تا دانشگاه هم که اصلا 15 دقیقه پیاده راه بیشتر نیست.
مابقی مکان ها هم تا وقتی میشود پیاده رفت که میروم و مادامی که نشود پیاده رفت، خب اصلا نمیروم.
این پست جالب دردانه
در این 5 سالی که از دبیرستان میگذرد، سالی یک یا دوبار را مدرسه میروم. نه برای اینکه مدل مادربزرگ ها بگویم کدام راه را بروید یا نروید که بهشت و جهنم کدام است یا شبیه دوستانم برایشان روضه بخوانم و از دانشگاه ( کعبه آمالشان) بد بگویم. رفتنم بیشتر برای خودم است تا آنها.
هر لحظه در مدرسه پر است از امید و شوق و ماجراجویی و هیجان.
امروز را با دهمی ها کلاس داشتم و چقدر از بودن در جمع شان لذت بردم. چقدر عاقل تر و باهوش تر از آن موقع های من هستند. چقدر خوب که زود قانع نمیشدند و چقدر جسورانه ایده پردازی میکردند.
اسفند را اگر گرفتاری هایم کمتر بود، بیشتر سر میزنم. به مراتب اعتماد به نفس چارچوب شکنی ام بعد از هر دیدار با آن ها بالا میرود.
ادامه مطلب
این کدی که برای پروژه داوطلبانه ای که توش عضو شدم، دارم میزنم ، خیلی سخته. خیلی! تا یکشنبه باید یه چیزی بیارم بالا که برای جلسه گروه یه چیزی داشته باشم و من 3 روزه که دارم دور خودم میچرخم از مقاله اول میرم مقاله دوم از دومی میرم سومی و همینجور تا 27 بعد از 27 امی دوباره برمیگردم مقاله اول. روش ها تا حدودی یکسان و زیادی ناکارامد و من حتی نمیدونم یه چیز ساده ای که الان تو ذهنمه را چجوری پیاده سازی کنم. خیلی خیلی فراتر از توانایی های من در کد زدنه و این یعنی سلام چالش بزرگ، سلام شب های بی خوابی و اسپرسو و سلام زندگی!
میدونی چرا؟
چون از رو که نمیره ادم :) چون من خیلی پر رو ام و به خیلی از چیزهایی که دارم قانع نیستم چون کمه، خیلی کم.
ته این راه ممکنه من هیچی نشم و این احتمالش خیلی زیاده و اما کی اهمیت میده سباستین؟ هیشکی.
بیرون روی علاوه بر اینکه یک مرض جسمانی مربوط به دستگاه گوارش است که شامل بیرون ریختن مکرر و بیمارگونه همان هبرگر دلفریب چندساعت قبل است؛ یک مرض روحی و روانی مربوط به بیشتر ادم های تنها و غریب در یک شهر دیگر نیز هست. مرضی شامل بیرون ریختن فکرهای جذاب و دلفریب چندین سال پیش در پیاده روهای شهر غریبی که در آن گرفتار شده ای! بیرون ریختن همه احساسات چندروز اخیر و همه تیرگی ها و خوشحالی هایت در قدم به قدم در خیابان و پیاده رو و پل های عابر پیاده.
بیرون روی یک حالت مضطربانه و مستاصل است که در هردو مورد جسمانی و شما را نزدیک به تخلیه گاه ( چه اتاقکی کاشی کاری شده و متصل به لوله های فاضلاب و چه پیاده روهای سنگ فرش شده منتهی به چهارراه ها خیابان ) نگه میدارد.
بیرون روی از یک انگل، ویروس یا باکتری ایجاد میشود. گاه این انگل یک میکروارگانیسم است که بر روی آن همبرگر جذاب و دلفریب بوده است و گاه این انگل همان فکر مسمومی است که در نهان ترین گوشه از ذهنت کمین کرده است.
بیرون روی معمولا موقتی است و نرخ مرگ و میر آن برای افراد زیر 5سال به شدت بالا است. 5 سال گاه یک عمر میگذرد و شاید فردی در 40 سالگی هنوز به 5 سال نرسیده باشد و بیرون روی مکرر او را به هلاکت برساند.
بیرون روی آب را نیز دفع میکند. آب همان مایه حیات که در ما جاری است و باید بسیار مراقب میزان آن باشیم. کم آبی بد دردی است. کمبود از مایه حیات بد دردی است و بیرون روی این مایه حیات را دفع میکند پس در هنگام بیرون روی باید مراقب بود که از مایه حیات خالی نشوی. مثلا در مواقع بیرون روی بهتر است که از آن کتاب های ناب، از آن موسیقی های ناب، از آن فیلم های ناب یا بهتر از همه از آن آدم های ناب به همراه داشته باشید. جبران مایه حیات کار ساده ای نیست باید مراقب باشید که آب را از منبع معتبری بنوشید، از سرچشمه، از آن چشمه ای که زلال و ناب میجوشد و هیچ راکد و ساکن نیست.
برای بیرون روی معمولا لوپرامید اولین چیزی است که تجویز میشود ولی من در اولین درمان برای بیرون روی، کفش مناسب و یک بارانی نیمه گرم را توصیه میکنم.
برایم از راه حل ها و شناخت تان از بیرون روی بنویسید. من بسیار مشتاقم که این لیست را تکمیل تر کنم برای موارد گاه و بی گاه بیرون روی.
روزها و ساعت هایی که از همه چیزهای جدید خسته ای و توان روحی لازم برای اکتشاف هیچ چیز جدیدی را نداری به همان اندوخته هایت پناه میبری، همان کتاب به زبان فارسی، همان اهنگ به زبان فارسی، همان فیلم درجه چندم به زبان فارسی.
در فهرست نویسنده و موزیسین و کارگردان مورد علاقه ات، آنها که فارسی زبان اند، رده های بالایی ندارند؛ اما در این مواقع تو فقط دلت یک هم زبان و هم وطن و هم درد میخواهد. کسی که تو منظورش را صریح و واضح و سریع از بین کلمات بفهمی و حواست به هزارویک ریزه کاری زبان بیگانه پرت نشود.
زبان چیز عجیبی است و من هیچ درکی از دانش مربوط به آن ندارم ولی برایم مهم است که در ساعات و روزهایی که در بی دفاع ترین حالت ذهنی هستم از چه ابزاری برای جان به در بردن استفاده میکنم و این برایم جالب است که تنها یک شرایط اولیه ساده باعث میشود که نوع ابزار انتخابی انقدر متفاوت باشد.
احتمالا تاثیر یک شعر از مولانا و یک قطعه از محمود درویش و یک شعر از گوته میتواند متفاوت باشد و این مهم است. مهم تر از آن چیزی که فکرش را میکردم.
یه کورس انلاین را از یه سایتی داشتم میدیدم بعد گفتم بذار اون فلان کورسش را هم ببینم که دسترسی نداد و باید اکانت پرمیوم میداشتم که درواقع یعنی اکانت پرمیوم را با کردیت کارتی چیزی ابتیاع میکردم که خب کردیت کارت که نداشتم هیچی؛ حتی اگه داشتم هم پولشو نداشتم؛ حتی اگه پولشو داشتم هم 1001 چاله و چوله دیگه هست؛ حتی اگه 1001 چاله و چوله دیگه هم نبود که پس آرمان های اموزش ازاد و دنیای ازاد چی میشه؟! حالا با همین اکانت دون پایه ایمیل زدم تیم ساپورت که: من از ایرانم، ما اصن تحریم هسیم، نمیتونم اکانت پرمیوم بخرم، من خیلی مشتاقم، من خیلی فلانم، من خیلی فقیرم، این اموزش میتونه راه شغلی من را عوض کنه و توراخدا بده در اه خدا، خیرت از جوونیت ببینی و اره خلاصه، ننه من غریبم بازی!
تیم ساپورت برداشت جواب نوشت که ای بابا تو این وضعیت قرنطینه جهانی ما خیلی دلمون میخواد به همه کمک کنیم [ اره جون عمه ات :| ] ولی اگه اسکالرشیپ میخوای و اکانت پرمیوم یکساله، باید بری برامون 4تا سایت ریویو بنویسی و بعد تو مدیوم یه مقاله با حداقل 350 کلمه (!!!!) برامون بنویسی و از همه اینا اسکرین شات و لینک بفرستی تا بعد ما درخواستت را بررسی کنیم و ببینیم چی میشه و غصه نخور و خدا بزرگه.
حالا من چیکار کردم؟ به جای اینکه همچون یک جوان آریایی تف پرت کنم تو صورت شون و بگم: نوموخوام اصن. میرم از رو کتاب رفرنس و بدبختی و اینا خودم علم را در مینوردم! نشستم و منطقی فکر کردم که من ما تحت اینکه بشینم خودم بخونم ندارم پس پیش به سوی ریویو نوشتن. حالا ایشالا که اکانت پرمیوم یک ساله ام را با احترام تقدیمم میکنه و من الکی ننشستم این همه قربون صدقه اینا رفتم.
انشالا خداوند به همه جوانان عزت و پول و ماتحت غیرگشاد عنایت بفرماید
اهداف، آمال، آروزها
همه برای من ماهیت دوگانه دارند. در کسری از ثانیه از یک دریای عسل تبدیل میشوند به pain in the ass !!
دریای عسل رویایی است، غیر واقعی است، همه آرزوهایم غیر واقعی است. شبیه توهم هایی است که رنگ ها درهم فرو میروند، نور دیگر برایت فوتون ها نیست، نور برایت معنای عرفان و صلح و ارامش میدهد. از جنس همان توهم های سایکدلیک.
pain in the ass اما واقعی است، دردی است که نمیگذارد بنشینی، بلای جانت است اگر بخواهی بنشینی یا بخوابی! آن را حس میکنی و همه کار میکنی تا تمام شود تا از شرش خلاص شوی. از جنس واقعیت هایی که برایت خواب و خوراک و رفاه نمی گذارند.
و بله اهداف و آرزوهای من تا وقتی در ذهنم هستند و غیر واقعی، دریای عسل هستند و اما وقتی تصمیم میگیرم که در این زمان و در این مکان که به نظرم مناسب میرسد، آنها را عملی کنم و به واقعیت تبدیل شان کنم، ناگهان تبدیل میشوند به pain in the ass. و بعد برای راحت شدن از شر آنها هرکاری میکنم که سریعتر از دست انها خلاص شوم.
حالا اما بنابر تجربه اندکی که به دست اورده ام، مواظب هستم که آرزوهایم باید به واقعیت نزدیک تر باشند چرا که هرچقدر غیر واقعی تر و تخیلی تر(!!) باشند، مزخرف تر اند، به درد واقعیت نمیخورند درواقع به درد هیچ چیز نمیخورند مثل همه آدم های ایده آل گرا که به درد هیچ چیز نمیخورند. نه به درد معاشرت کردن، نه به درد خندیدن و گریه کردن، به هیچ درد.
اهداف، آمال، آروزها
همه برای من ماهیت دوگانه دارند. در کسری از ثانیه از یک دریای عسل تبدیل میشوند به **pain in the a !!
دریای عسل رویایی است، غیر واقعی است، همه آرزوهایم غیر واقعی است. شبیه توهم هایی است که رنگ ها درهم فرو میروند، نور دیگر برایت فوتون ها نیست، نور برایت معنای عرفان و صلح و ارامش میدهد. از جنس همان توهم های سایکدلیک.
**pain in the a اما واقعی است، دردی است که نمیگذارد بنشینی، بلای جانت است اگر بخواهی بنشینی یا بخوابی! آن را حس میکنی و همه کار میکنی تا تمام شود تا از شرش خلاص شوی. از جنس واقعیت هایی که برایت خواب و خوراک و رفاه نمی گذارند.
و بله اهداف و آرزوهای من تا وقتی در ذهنم هستند و غیر واقعی، دریای عسل هستند و اما وقتی تصمیم میگیرم که در این زمان و در این مکان که به نظرم مناسب میرسد، آنها را عملی کنم و به واقعیت تبدیل شان کنم، ناگهان تبدیل میشوند به **pain in the a. و بعد برای راحت شدن از شر آنها هرکاری میکنم که سریعتر از دست انها خلاص شوم.
حالا اما بنابر تجربه اندکی که به دست اورده ام، مواظب هستم که آرزوهایم باید به واقعیت نزدیک تر باشند چرا که هرچقدر غیر واقعی تر و تخیلی تر(!!) باشند، مزخرف تر اند، به درد واقعیت نمیخورند درواقع به درد هیچ چیز نمیخورند مثل همه آدم های ایده آل گرا که به درد هیچ چیز نمیخورند. نه به درد معاشرت کردن، نه به درد خندیدن و گریه کردن، به هیچ درد.
بحثمان شد.
از عشق و دلدادگی و عصیان برایم گفت، از هورمون ها و مکانیزهای فریبنده بقا و انکار مرگ و حقه های طبیعت برای تولید مثل برایش گفتم. بحث بالا گرفت، میگفت و میگفتم. هیچکدام دیگری را نمیشنیدیم برای همین داد میزدیم که صدایمان از فرسنگ ها فاصله عبور کند و اثری نداشت. گلوهایمان درد گرفت. از جنگ و شمشیر زدن و سپر گرفتن خسته شده بودیم، آتش بس دادیم و نشستیم و دراز به دراز به اسمان زل زدیم. دست اخرش را رو کرد.
گفت: همین تجربه سراسر اشتباه و پیچ و خم است که زنده نگه ات میدارد. عاشق که شوی میفهمی که همین درلحظه بودن با او، همین با تمام وجود خودت بودن، همین که معقول نباشی سراسر وجودت را از حس زندگی پر میکند. لبه تیغ بودن و نبودن راه میروی و همین برای بارها و بارها عاشق شدن کافی است. تو یکبار عاشق نمیشوی مهسا. تو شاید 17 یا 18 بار عاشق شوی از تمامش زندگی را یادبگیر. برای تمام سختی هایی که قرار است بکشی متاسفم و برای تمام تجربه های ناشناخته و لبه تیغ راه رفتنت خوشحالم.
رو یک دستش لم داد و در چشمانم زل زد و گفت زندگی کن و عاشق شو، زیاد، همان 18 بار به نظرم کافی است بعد از همه چیز دست بکش و بیا این استدلال هایت را از کمد دربیاور و به خودت آویزان کن اما قبل ازآن مطمئن شو که همه چیز را امتحان کرده ای.
این روزها پر از ابهام و بلاتکلیفیه و این دقیقا بدترین چیزهایی هست که من باهاشون کنار نمیام.
من آدم صبر و انتظار نبودم، هنوز هم نیستم ولی راه دیگه ای هم جلو پام نیست.
دیگه واقعا نمیتونم امید و انرژی بدم به بابا و مامان
هرروز پا شدم و دویدم
هرروز پا شدم و رفتم تو دل هر راهی که جلو پام بوده
حالا اما خسته ام و به هیچ دستاوردی نرسیدم و انتظار داره ذره ذره از پا درم میاره
من نسبت به دوستانم و همکارام حسودی میکنم،
من نسبت به حتی بیمارهای دیگه تو بیمارستان حسودی میکنم
من چیز زیادی نمیخوام، من فقط دلم میخواد ادم خوشحال ۴ ماه پیش باشم که یادداشت های احمقانه برای ش.ش مینویسه
مغزم به طور کامل فرسوده شده، تمرکز نمیتونم بکنم، خلاقیت که هیچی، نتیجه گیری های ابلهانه میکنم و تقریبا میتونم بگم کار با کیفیت انجام نمیدم
من دیگه نمیدونم چی میخواد بشه
یه تیکه چوب وسط اقیانوسم و هر موجی بزنه بدون مقاومت میرم به یه سمتی!
دوست دارم که رشد کنم، یاد بگیرم ، آدم بهتری بشم ولی اینجا فقط کثافته که توش دست و پا میزنم
درباره این سایت